شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني چشم به پير مرد بيمار دوخته بود نگاهي انداخت.
پير مرد قبل از اينکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا ميزد.
پرستار نزديک پير مرد شدو آرام در گوش او گفت:" پسرت اينجاست او بالاخره آمد."
بيمار به زحمت چشمانش را باز کردو سايه ي پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکتر ها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پير مرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشمانش را بست.
پرستار از تخت کنارکه دختري روي آن خوابيده بود يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند.بعد از اتاق بيرون رفت.در حالي که مرد جوان دست پير مرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد .
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه هاي اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و گفت:"ببخشيد اين پير مرد چه کسي بود؟؟"
پرستار با تعجب گفت:"مگر او پدر شما نبود؟"
مرد جوان گفت:"نه ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را ديدم."بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد:"پس چرا همان ديشب نگفتيد که پسرش نيستي؟".
مرد جوان پاسخ داد:" فهميدم که پير مرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند ولي او نيامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهميدم که او آنقدر بيمار است که نميتواند مرا از پسرش تشخيص بدهد . من ميدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتياج دارد.....".
قدر پدر خودمان را بدانیم...